نگاهی بهعکس انداختم، اصلاً به نظرم آشنا نیامد. بلافاصله عکس را به او برگرداندم و گفتم: نه مال من نیست، ببین مال چه کسی است. گفت: «نه بابا پشتش اسم تو را نوشته، ببین». پشت عکس را نگاه کردم، دیدم با رسمالخط عربی نام کامل من نوشته شده علی حبیبالله حسین هادی، این بار بهعکس نگاه عمیقتری کردم. راست میگفت، خودم بودم. با سر و صورتی تراشیده و چهرهای نزار و در نمایی نیمرخ.
یادم آمد که این باید یکی از همان دو عکسی باشد که فروردین سال ۱۳۶۳ در کنار دیوار بالای اردوگاه از هر کسی گرفته بودند. یکی نیمرخ و دیگری تمامرخ. به او گفتم که یادم آمد، اوووه، عکس اول اسارت است، یک تمامرخ هم باید باشد. گفت: «من همین را فقط پیدا کردم». برایم جالب بود؛ عکس روزهای آغازین اسارت، پس از گذشت شش سال و نیم حالا در این لحظات به دستم رسیده بود.
علی هادی تبار ۱۸ سال سن داشت که در زمستان سال ۱۳۶۲ بهعنوان بسیجی از طرف لشکر ۲۷ محمد رسولالله عازم جبهههای نبرد شد؛ ۴ اسفندماه همان سال در منطقه طلاییه، عملیات خیبر از ناحیه کمر، پهلو و پای راست مجروح شد. نیروهای خودی عقبنشینی کردند او در منطقه جا ماند؛ زمانی که منطقه به تصرف نیروهای بعثی درآمد او که بیهوش بود به اسارت نیروهای دشمن درآمد. این رزمنده دفاع مقدس در روایت خاطرات خود از اسارت چنین نقل میکند: وقتی چشمانم را باز کردم دیدم دورتادورم نیروهای بعثی ایستادهاند و در بیمارستان بصره بستری هستم؛ دو روز بعد از بیمارستان به اردوگاه موصل در بغداد منتقل شدم و تا پایان اسارت هم در آنجا ماندم.
جای خواب بهاندازه عرض شانه
شرایط در اردوگاه بهاندازه یک زندگی حداقلی و جمعی بود، در هر آسایشگاه ۹۰ تا ۱۲۰ نفر و در کل اردوگاه حدود ۲ هزار اسیر در سولههای بزرگ مستقر بودند و هرکس بهاندازه عرض شانهاش جا برای خوابیدن داشت. بعثیها در اردوگاه صبحها یکتکه نان شبیه نان ساندویچی با چای شیرین شده، ظهر نفری هفت تا هشت قاشق برنج با مقدار کمی خورشت آبکی و شبها شوربا به اسرا میدادند.
اسرای شاخص بیشتر شکنجه میشدند
افرادی که شاخص بودند بیشتر از دیگر اسرا شکنجه میشدند هفت تا هشت نفر با کابل، باتوم بر سر یک نفر میریختند و او را کتک میزدند؛ در اتاق بازجویی هم با شوک الکتریکی اسرا را شکنجه میدادند.
من هم در موقعیتهای مختلف شکنجه شدم؛ اما شدیدترین آن موقع بازجویی در اردوگاه بود، به من میگفتند: پاسدار هستی، من هم زیر بار حرف آنها نمیرفتم؛ چون اگر تبادلی صورت میگرفت در قبال یک پاسدار آنها یک نیروی مطرح بعثی را از ایران طلب میکنند و این موضوع به ضرر جمهوری اسلامی بود؛ خیلیها میگفتند کوتاه بیا و قبول کن تا بعثیها دست از سرت بردارند من هم با تفکری که داشتم راضی نمیشدم، بگویم پاسدارم از سوی دیگر من اصلاً پاسدار نبودم و بهعنوان بسیجی به جبهه اعزام شده بودم.